دل را ز بی خودی سر از خود رمیدن است
دستم نمی رسد که دل از سینه برکنم شامم سیه تر است ز گیسوی سرکشت سوی تو ای خلاصه گلزار زندگی بگرفته آب و رنگ زفیض حضور تو با اهل درد شرح غم خود نمی کنم آن را که لب به جام هوس گشت آشنا
جان را هوای از قفس تن پریدن است
بانگ جرس زشوق به منزل رسیدن است
باری علاج شکر گریبان دریدن است
خورشید من برآی که وقت دمیدن است
مرغ نگه در آرزوی پرکشیدن است
هرگل دراین چمن که سزاوار دیدن است
تقدیر قصه دل من ناشنیدن است
روزی (امین) سزا لب حسرت گزیدن است.
نظرات شما عزیزان: